کد مطلب:149437 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:123

اخلاق و صفات شمر و عبیدالله و مسلم بن عقبه
هر یك از این سه نفر یك نقصی در بدن یا در نسب داشتند و روی قاعده ی روانشناسی هر كسی كه نقصی دارد می خواهد هر طور شده آن نقص را جبران كند و فعالیت زیادی می كند [1] و احیانا جبران نقص خود را در پایین آوردن و منكوب نمودن دیگران می خواهد بنماید تا تعادل برقرار شود. درباره ی شمر گفته اند: «كان أبرص كریه المنظر، قبیح الصورة و كان یصطنع المذهب الخارجی (چون در سایه ی این مذهب بهتر می شود از اجتماع انتقام گرفت) یحارب بها علیا و أبناءه، و لكن لا یتخذه حجة لیحارب بها معاویة و أبناءه» [2] درباره ی مسلم بن عقبه گفته اند: «كان أعور أمغر، ثائر الرأس، كأنما یقلع رجلیه من و حل اذا مشی» [3] .

درباره ی عبیدالله گفته اند: كان متهم النسب فی قریش (عرب به افتخار نسبی قطع نظر از حلال زاده بودن اهمیت زیادی می داد) لأن أباه زیادا كان مجهول النسب فكانوا یسمونه زیاد بن أبیه. ثم ألحقه معاویة بأبی سفیان - القصة... و كان ام عبیدالله جاریة مجوسیة تدعی مرجانة (ظاهرا ایرانی بوده و شاید در مدت ولایت فارس او را پیدا كرد) فكانوا یعیرونه بها و ینسونه الیها، كان ألكن اللسان لا یقیم نطق الحروف العربیة، فكان اذا عاب الحروری من الخوارج قال «هروری»، فیضحك سامعوه، و أراد مرة أن یقول: اشهروا سیوفكم، فقال: افتحوا سیوفكم، فهجاه یزید بن مفرغ [4] .



و یوم فتحت سیفك من بعید

أضعت و كل أمرك للضیاع [5] .


مسلم بن عقیل درباره اش گفت: «و یقتل النفس التی حرم الله قتلها علی الغضب و العداوة و سوء الظن و هو یلهو و یلعب كأنه لم یصنع شیئا (موت وجدان) [6] عبیدالله در وقعه ی كربلا فقط 28 سال داشت.

یزید به واسطه ی امتناعی كه زیاد از بیعت گرفتن اهل بصره برای یزید كرد، از زیاد و پسرش بدش می آمد [7] و این هم یك علتی بود برای اینكه عبیدالله كوشش بیشتری در خدمت بكند و بیشتر اظهار اخلاص بكند، اما عمر بن سعد صرفا كور و كر طمع منصب، پول و لذت بود.


[1] در روانشناسي جديد «مكانيسم جبران» اصطلاح شده است.

[2] [او پيس و زشت رو و بدقيافه بود، مذهب خوارج را اختيار كرده بود تا به اين بهانه با علي و فرزندانش بجنگد، ولي آن را حجت و دليل قرار نمي داد تا با معاويه و اولادش بجنگد.].

[3] [يك چشم و گلگون و سپيد موي بود، و چون راه مي رفت گويي دو پايش را مي خواهد از گل بيرون آورد.].

[4] رجوع شود به بيست مقاله قزويني ص 39، داستان يزيد بن مفرغ و عباد بن زياد و شعر معروف:



الا ليت اللحي كانت حشيشا

فتعلفها خيول المسلمينا



و او ارجاع به جلد 17 اغاني ص 56 و طبري، سلسله ي 2، ص 192 و 193 و طبقات الشعراء ابن قتيبه ص 120 مي دهد، و در بيست مقاله مختصر شده. ايضا در اين قصه رجوع شود به جلد 5 ابن خلكان ص 384..

[5] [در نسب خود ميان قريش متهم بود زيرا پدرش زياد نسبش ناشناخته بود لذا او را زياد بن ابيه مي خواندند. سپس معاويه او را فرزند ابوسفيان قرار داد - داستانش معروف است... و مادر عبيدالله كنيزي مجوسي بود كه مرجانه نام داشت، و مردم وي را به خاطر او سرزنش مي كردند و وي را به او منتسب مي دانستند. او زبانش لكنت داشت و حروف عربي را به خوبي ادا نمي كرد، و چون مي خواست يكي از حروريان خارجي را عيب گويد مي گفت: هروري، و شنوندگان همه به او مي خنديدند. يك بار خواست بگويد: شمشيرهايتان را بركشيد، گفت: شمشيرهاتان را باز كنيد، و يزيد بن مفرغ او را به اين بيت هجو كرد:

و روزي كه شمشيرت را از دور باز كردي خود را ضايع نمودي، و همه ي كارهايت ضايع است.].

[6] [و او انسان بي گناه را به محض خشم و دشمني و بدگماني مي كشت و با اين حال به لهو و لعب مي پرداخت كه گويي اصلا عمل زشتي مرتكب نشده است.].

[7] در جلد 1 ضحي الاسلام ص 175: «قال يزيد بن معاوية يعدد فضل بيته علي زياد بن ابيه: لقد نقلناك من ولاء ثقيف الي عز قريش، و من عبيد الي أبي سفيان، و من القلم الي المنابر» [يزيد بن معاويه فضائل خاندان خودش را بر زياد بن ابيه برمي شمرد و مي گفت: ما تو را از غلامي ثقيف تحت عزت قريش، و از عبيد به ابوسفيان، و از قلم (نويسندگي) به منبرها انتقال داديم].